١١.در لحظه

گاهی مثل الان مینویسی که بتونی حجم اشکهای که از چشمت سرازیر کنترل کنی،بنویسی تا مغزت به دستتات دستور بده ،نه به چشم هات برای گریه... گاهی مثل الان دوست داری سر خدا هم داد بزنی که مگه من ازت چی خواستم...و بعد او هم اروم بغلت کنه و بگه تو چیز بزرکی نخواستی... گاهی مثل الان دوست داری بدون هیچ دلیل دنیا به اخر برسه... همه چیز رها کنی و بشینی به اخر رسیدن دنیا تماشا کنی... الان ، فقط لحظه ای اگر تصمیم یگیری رها کنی همه چیز رها میکنی ، دیگه نگران روزمرگی،اجاره خونه ، کار و عشق نداشته نیستی... اگر رها کنی همه چیز رها میکنی بدون در نظر گرفتن چیزی....

۱۰.ایرانی و افغانستانی

۱. من برنامه خندوانه هر شب نگاه می کنم، دیشب مهمان برنامه یک روزنامه نگار از کشور افغانستان بود و اکثر تماشاچیان هم افغانستانی بودند، برنامه خوبی بود و  حتی قسمت های جالبی داشت... امروز اینستاگرام رامبد جوان نگاه می کردم و برای اولین بار کامنت ها رو خوندم و راستش بخواهید از این همه نژاد پرستی و این همه کلمات رکیک و حرف های زشتی که رد وبدل شده بود شوک شدم.... واقعا چرا همیشه فکر می کنیم نظر دادن خوبه و  این آدمهای که به این راحتی دهنشون تو صفحه یک نفر دیگه در دنیایی مجازی باز می کنند تو زندگی واقعی چطور زندگی می کنند!!!

۲. یک چیز جالب هم از این آقای روزنامه نگار آموختم ، عوض اینکه به کسی بگیم افغانی باید بگیم افغانستانی ُ چون افغانی واحد پول این کشور.... افغانی گفتن ما مثل اینکه به یک ایرانی بگیم ریالی....


10. مسیر جدید

زندگی من در تهران به محدوده خاصی خلاصه میشه که حدودا مرکز تهران، کلاسهای هم که میرم قاعدتا تو همین مسیر و نهایت با کمی  کج شدن راهانتخاب می کنم، مثلا حاضر نیستم برای یک کلاس از میدان ولیعصر تا میدان ونک برم... امروز به خاطر کاری قبل از امدن به سرکار به محدوده شمال غربی تهران رفتم، از این بگذریم که احساس می کردم  وارد یک شهر دیگه شدم و ازاینکه گم بشم میترسیدم موقع برگشتن یک آژانس گرفتم ، مسیر بزرگراه همت با ترافیک روان پشت سرگذاشتم و به این فکر کردم وقتی یک روز ترک عادت می کنی زندگی یک شکل دیگه میشه، آدمهای جدید می بینی، منظره های جدید ، حتی هوای جدید امتحان میکنی فقط کافی یک روز از یک مسیر دیگه بری خونه و یا محل کار... کافی دلمون بخواهد تغییر کنیم و تصمیم بگیریم و سعی کنیم.... 

9.

امروز صبح که بیدار شدم انگار نخوابیده بودم ، خوابهای عجیبی که همه با جزییات یادم هست... خواب خونه عمه که حیاط خیلی بزرگ سرسبز باضافه کلی پرنده و سگ بهش اضافه کنید، خواب یک بچه خوکی که گم شده بود، خواب عشق قدیمی که تو همه صحنه ها فقط با هم روبرو شدیم بدون اینکه حرف بزنیم و اون همش نگاهش از من دزدید و انقدر بد خوابیدم که انگار اصلا نخوابیدم... مامان و بابا یک سفر دو روزه امده بودن اینجا که امروز صبح برگشتن و این دو روز، دو روز پر رفت و آمدی بود...

 کلا یک مدت عجیب در گیر این شدم که واقعا از زندگیم چی میخوام و چقدر دوست دارم یک مدت از این زندگی با سرعت پایتخت فاصله بگیرم و با خودم خلوت کنم ...



8.چرا نمیشه حال آدم خوب بمونه

این  تعطیلات  رفتم ولایت و البته از پنج رور فقط  دو روز خونه پدری بودم و  سه روز دیگه رو با خانواده خواهرم  رفتیم باغ پدری،  باغ پدری یک جای نسبتا سردسیر و حدود 200  کیلومتر از ولایت فاصله داره و پدر و مادر من شش ماه اول سال اونجا زندگی می کنند، یک باغ میوه که بیشترش درخت های سیب، بهش اضافه کنید باغچه های که توش انواع سبزی ها ، خیار،گوجه، بادمجان و ... کاشتن و از هوای تمیزش و زندگی آرام  لذت می برند... و من این سه روز آلوچه جمع کردم از سکوت طبیعت لذت بردم و شبها رو یک بالکن با هوای خنک خوابیدم و صبح ها با صدای پرنده و  صدای نسیمی که برگ درخت ها را به حرکت در میاره از خواب بیدار شدم... با خواهرم و توی یک تنور گازی فطیر پختیم و از مادر بزرگم یاد کردیم که همه این تجربه ها رو به خاطر حضور اون به دست آوردیم و الان بین ما نیست که مهربونی هاش براش جبران کنیم... موهام به باد سپردم و اجازه دادم صورتم آفتاب بخوره ...

و حالا اینجام، تهرانی که نمیدونم چرا نمی تونم ولش کنم، تهرانی که تنهاترم کرده و آدمهای که دوستشون داشتم تو همین شهر تنهام گذاشتن... و من نمیدونم چرا من نمیتونم  تهران تنها بزارم... این دفعه که رفتم ولایت دوست نداشتم برگردم تهران...

همه این ها رو نوشتم که بگم امروز سفارت درخواست من برای رفتن پیش خواهرم ( اون هم موقع زایمانش) ریجکت کرد اون هم با یک سری دلایل احمقانه...