16.

- هنوز چشمم از خواب باز نشده... دیشب تختم با خواهرزاده 8 سالم شریک شدم و چیزی که نصیبم شد فقط لنگ و لگد بود که به سمت من حواله میشد... دیشب به مامانش گیر داد که من میرم خونه خاله، راستش یک مدت حوصله کسی ندارم ، احساس می کنم خلوتم از دست دادم... دلم نیامد بهش بگم نیا... آمد و برام قارچ شست و خرد کرد که با هم پیراشکی پختیم... حضورش خوب بود ولی من بی حوصله ام... یک جای تو زندگی هست که همه چیز سر جای خودش و خوبه .... ولی حال روحیت خوب نیست و دلیلی براش پیدا نمی کنی... 

- بعد از یک سال دوباره دیدمت، دیگه مثل دفعه های قبل اشکم سرازیر نشد، حتی تپش قلب نگرفتم... چشم تو چشم شدیم ولی دیگه بهم نریختم... می دونی از انروز به  بعد دارم فکر می کنم که چقدر زمان تاثیر گذار ... یک روزی فکر می کنی که مگه میشه که این همه احساس از دست بدی و بعد از مدتی فقط یک سری خاطرات می مونند...

- می دونی  خیلی ازت دور شدم، می دونی فلسفه زندگیم گم کردم، می دونی دلم برات تنگ شده، همه می دونیم تو  کریم ی ، همه می دونیم تو بهترینی و حواست به همه هست پس لطفا حواست به من هم باشه...

15. مثل هر روز

 سرکار نشستم و از حجم  زیاد کارهای که یک دفعه ایجاد شده ، سردرد گرفتم... اوضاع شرکت ما هم دقیقا مثل اوضاع مملکت، شب می خوابی و صبح که پا میشی میبنی همه چیز تغییر کرده... دیروز بعد مدتی تو خونه تنها بودم و به این فکر می کردم با آمدن برادر کوچیک چقدرزندگیم تغییر کرده ، دیگه از اون خلوت خودم خبری نیست کمتر فرصت فکر کردن دارم ، وقتی هم فکر نمیکنی بیشتر به زندگی روزمره میچسبی... 

کلی حرف تو مغزم دارم ولی نمی تونم بنویسم...

14. زندگی داره میدوه

کلی  جابجایی تو محیط کارم اتفاق افتاده که خیلی هاش دوست ندارم، دارم دنبال کار می گردم و همش به این فکر می کنم ،که کاش اونقدر ثروت مند بودم که عوض  این کار، اون کاری که دوست داشتم انجام می دادم... برادر کوچیک حدود دو ماهی که داره با من زندگی می کنه و  نوع زندگیم تغییر داده ، دیگه وقت نمی کنم کتاب بخونم، چون هرشب باید برای یکی شام بپزم.... بالاخره ویزای 31 روزه شینگن گرفتم که موقع زایمان خواهرم پیشش باشم.... از اون مواقعی که دوست دارم زندگی  بایسته  تا من خودم بهش برسونم

13. ظلم

یکی از بدترین ظلم ها این که ، بین التعطیلین بیایی سرکار...

12.مغزم هنگ کرده

- الان فقط یک بغل گرم میخواهم که آروم بشم ...

- این روزها نسبت به اتفاقات سرکار بی خیال شدم، کاش میشد کارم تو خونه انجام بدهم و حقوق بگیرم...

- دوباره سریال نگاه کردن از سر گرفتم و مثل یک آدم معتاد تا سر حد حالت تهوع پشت سر هم نگاه می کنم...

-  آنقدر تو این مدت فکر کردم که الان چند روز اسهال شدم... اره از استرس و فکر زیاد...

- فکر برگشتن به ولایت و کار کردن برای خودم و پیش خانواده بودن از یک طرف و ماندن اینجا از طرفی دیگر...