8.چرا نمیشه حال آدم خوب بمونه

این  تعطیلات  رفتم ولایت و البته از پنج رور فقط  دو روز خونه پدری بودم و  سه روز دیگه رو با خانواده خواهرم  رفتیم باغ پدری،  باغ پدری یک جای نسبتا سردسیر و حدود 200  کیلومتر از ولایت فاصله داره و پدر و مادر من شش ماه اول سال اونجا زندگی می کنند، یک باغ میوه که بیشترش درخت های سیب، بهش اضافه کنید باغچه های که توش انواع سبزی ها ، خیار،گوجه، بادمجان و ... کاشتن و از هوای تمیزش و زندگی آرام  لذت می برند... و من این سه روز آلوچه جمع کردم از سکوت طبیعت لذت بردم و شبها رو یک بالکن با هوای خنک خوابیدم و صبح ها با صدای پرنده و  صدای نسیمی که برگ درخت ها را به حرکت در میاره از خواب بیدار شدم... با خواهرم و توی یک تنور گازی فطیر پختیم و از مادر بزرگم یاد کردیم که همه این تجربه ها رو به خاطر حضور اون به دست آوردیم و الان بین ما نیست که مهربونی هاش براش جبران کنیم... موهام به باد سپردم و اجازه دادم صورتم آفتاب بخوره ...

و حالا اینجام، تهرانی که نمیدونم چرا نمی تونم ولش کنم، تهرانی که تنهاترم کرده و آدمهای که دوستشون داشتم تو همین شهر تنهام گذاشتن... و من نمیدونم چرا من نمیتونم  تهران تنها بزارم... این دفعه که رفتم ولایت دوست نداشتم برگردم تهران...

همه این ها رو نوشتم که بگم امروز سفارت درخواست من برای رفتن پیش خواهرم ( اون هم موقع زایمانش) ریجکت کرد اون هم با یک سری دلایل احمقانه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.