زنده هستم...

- خوبم ، کار می کنم، شب های میرسم خونه و مثل آدم های معتاد سریال نگاه می کنم... 

- به شدت دنبال کار می گردم

- تصمیم گرفتم یک حیوان خانگی داشته باشم

- دلم سفر می خواهد

- دلم خونه جدید می خواهد

 باورتون میشه در  چشم بهم زدنی  تو آبان هستیم



9.

امروز صبح که بیدار شدم انگار نخوابیده بودم ، خوابهای عجیبی که همه با جزییات یادم هست... خواب خونه عمه که حیاط خیلی بزرگ سرسبز باضافه کلی پرنده و سگ بهش اضافه کنید، خواب یک بچه خوکی که گم شده بود، خواب عشق قدیمی که تو همه صحنه ها فقط با هم روبرو شدیم بدون اینکه حرف بزنیم و اون همش نگاهش از من دزدید و انقدر بد خوابیدم که انگار اصلا نخوابیدم... مامان و بابا یک سفر دو روزه امده بودن اینجا که امروز صبح برگشتن و این دو روز، دو روز پر رفت و آمدی بود...

 کلا یک مدت عجیب در گیر این شدم که واقعا از زندگیم چی میخوام و چقدر دوست دارم یک مدت از این زندگی با سرعت پایتخت فاصله بگیرم و با خودم خلوت کنم ...