زمستون هم شروع شد

کلی پست از تو مغزم می گذره، تو افکارم مینویسم، ادیت می کنم و گاهی پاک می کنم ولی هیچکدوم اینجا نمی نمویسم؛ از فیلم های که دیدیم، از بچه گربه ای که الان من شدم مادرش، از خواهرزاده تپل و خوردنی که دلم واسش یک ذره شده و از خودم از روزهای خاکستری که دارم میگذرونم و هیچ تلاشی برای تغییرش نمی کنم... دوست دارم یک مدت از قطار زندگی پیاده بشم و تو ایستگاه استراحت کنم شاید خسته گی تمام بشه و بتوانم سوار قطار بعدی بشم.... آره کلی چیز برای نوشتن هست که ممکن خوشحال ترم کنه ولی از همشون دست کشیدیم... چهارتا کتاب نصف و نیمه خوندم و هر شب کنار تخت به من چشمک می زنند ولی من سرم می کنم زیر پتو و ترجیح میدم تو خیالبافی های ذهنم غرق بشم... یادم بره که زمستان هم آمد و شمارش معکوس به اتمام سال 94 هم شروع شد....