- هنوز چشمم از خواب باز نشده... دیشب تختم با خواهرزاده 8 سالم شریک شدم و چیزی که نصیبم شد فقط لنگ و لگد بود که به سمت من حواله میشد... دیشب به مامانش گیر داد که من میرم خونه خاله، راستش یک مدت حوصله کسی ندارم ، احساس می کنم خلوتم از دست دادم... دلم نیامد بهش بگم نیا... آمد و برام قارچ شست و خرد کرد که با هم پیراشکی پختیم... حضورش خوب بود ولی من بی حوصله ام... یک جای تو زندگی هست که همه چیز سر جای خودش و خوبه .... ولی حال روحیت خوب نیست و دلیلی براش پیدا نمی کنی...
- بعد از یک سال دوباره دیدمت، دیگه مثل دفعه های قبل اشکم سرازیر نشد، حتی تپش قلب نگرفتم... چشم تو چشم شدیم ولی دیگه بهم نریختم... می دونی از انروز به بعد دارم فکر می کنم که چقدر زمان تاثیر گذار ... یک روزی فکر می کنی که مگه میشه که این همه احساس از دست بدی و بعد از مدتی فقط یک سری خاطرات می مونند...
- می دونی خیلی ازت دور شدم، می دونی فلسفه زندگیم گم کردم، می دونی دلم برات تنگ شده، همه می دونیم تو کریم ی ، همه می دونیم تو بهترینی و حواست به همه هست پس لطفا حواست به من هم باشه...
سرکار نشستم و از حجم زیاد کارهای که یک دفعه ایجاد شده ، سردرد گرفتم... اوضاع شرکت ما هم دقیقا مثل اوضاع مملکت، شب می خوابی و صبح که پا میشی میبنی همه چیز تغییر کرده... دیروز بعد مدتی تو خونه تنها بودم و به این فکر می کردم با آمدن برادر کوچیک چقدرزندگیم تغییر کرده ، دیگه از اون خلوت خودم خبری نیست کمتر فرصت فکر کردن دارم ، وقتی هم فکر نمیکنی بیشتر به زندگی روزمره میچسبی...
کلی حرف تو مغزم دارم ولی نمی تونم بنویسم...