١٩. ابرها

روی تخت دراز کشیدیم  و از پنجره  به ابرها و اسمان رویایی این شهر نگاه می کنم ... یادم کوچک که بودم یکی از تفریحاتم موقع باغ رفتن این بود که  رو به اسمان دراز می کشیدیم و ساعت ها ابرها رانگاه می کردم و ازتوشون شکل های مختلفی در میاوردم ، ممکن بود یک ابر به چند تا شکل تبدیل بشه یک پا زل فوق العاده بود که ساعتها مشغولم می کرد...این روزها دقیقا این ابرها حس و حال بچگیم میده... دوست دارم ساعت ها اینجا به ابرها خیره بشم ولی  سه روز دیگه برمیگردم  و اینبار اسمان تیره تهران نگاه می کنم.

اینجا ساعت یک صبح و تهران ٢.٥صبح...اینجا هنوز هوا بهاریست و انگار تهران پاییزی شده...اینجا دل من گرفته و شاید اگر تهران بودم راحت تر اشک می ریختم... خیلی بد که وقتی کمی اززندگی روزمره ات فاصله می گیری  یا بهتر بگم وقتی از یک فاصله ای به خودت و زندگیت نگاه می کنی از خودت راضی نباشی و یکدفعه به خودت میگی همین بود، چی میخواستی و چی شد حتی ادمهای اطرافت بهتر می شناسی ... الان میدونم که کجایی کارم مشکل داره ولی خسته تر از اونم که بخوام بهش فکر کنم... خیلی خسته ام