13. ظلم

یکی از بدترین ظلم ها این که ، بین التعطیلین بیایی سرکار...

12.مغزم هنگ کرده

- الان فقط یک بغل گرم میخواهم که آروم بشم ...

- این روزها نسبت به اتفاقات سرکار بی خیال شدم، کاش میشد کارم تو خونه انجام بدهم و حقوق بگیرم...

- دوباره سریال نگاه کردن از سر گرفتم و مثل یک آدم معتاد تا سر حد حالت تهوع پشت سر هم نگاه می کنم...

-  آنقدر تو این مدت فکر کردم که الان چند روز اسهال شدم... اره از استرس و فکر زیاد...

- فکر برگشتن به ولایت و کار کردن برای خودم و پیش خانواده بودن از یک طرف و ماندن اینجا از طرفی دیگر...


١١.در لحظه

گاهی مثل الان مینویسی که بتونی حجم اشکهای که از چشمت سرازیر کنترل کنی،بنویسی تا مغزت به دستتات دستور بده ،نه به چشم هات برای گریه... گاهی مثل الان دوست داری سر خدا هم داد بزنی که مگه من ازت چی خواستم...و بعد او هم اروم بغلت کنه و بگه تو چیز بزرکی نخواستی... گاهی مثل الان دوست داری بدون هیچ دلیل دنیا به اخر برسه... همه چیز رها کنی و بشینی به اخر رسیدن دنیا تماشا کنی... الان ، فقط لحظه ای اگر تصمیم یگیری رها کنی همه چیز رها میکنی ، دیگه نگران روزمرگی،اجاره خونه ، کار و عشق نداشته نیستی... اگر رها کنی همه چیز رها میکنی بدون در نظر گرفتن چیزی....

۱۰.ایرانی و افغانستانی

۱. من برنامه خندوانه هر شب نگاه می کنم، دیشب مهمان برنامه یک روزنامه نگار از کشور افغانستان بود و اکثر تماشاچیان هم افغانستانی بودند، برنامه خوبی بود و  حتی قسمت های جالبی داشت... امروز اینستاگرام رامبد جوان نگاه می کردم و برای اولین بار کامنت ها رو خوندم و راستش بخواهید از این همه نژاد پرستی و این همه کلمات رکیک و حرف های زشتی که رد وبدل شده بود شوک شدم.... واقعا چرا همیشه فکر می کنیم نظر دادن خوبه و  این آدمهای که به این راحتی دهنشون تو صفحه یک نفر دیگه در دنیایی مجازی باز می کنند تو زندگی واقعی چطور زندگی می کنند!!!

۲. یک چیز جالب هم از این آقای روزنامه نگار آموختم ، عوض اینکه به کسی بگیم افغانی باید بگیم افغانستانی ُ چون افغانی واحد پول این کشور.... افغانی گفتن ما مثل اینکه به یک ایرانی بگیم ریالی....


10. مسیر جدید

زندگی من در تهران به محدوده خاصی خلاصه میشه که حدودا مرکز تهران، کلاسهای هم که میرم قاعدتا تو همین مسیر و نهایت با کمی  کج شدن راهانتخاب می کنم، مثلا حاضر نیستم برای یک کلاس از میدان ولیعصر تا میدان ونک برم... امروز به خاطر کاری قبل از امدن به سرکار به محدوده شمال غربی تهران رفتم، از این بگذریم که احساس می کردم  وارد یک شهر دیگه شدم و ازاینکه گم بشم میترسیدم موقع برگشتن یک آژانس گرفتم ، مسیر بزرگراه همت با ترافیک روان پشت سرگذاشتم و به این فکر کردم وقتی یک روز ترک عادت می کنی زندگی یک شکل دیگه میشه، آدمهای جدید می بینی، منظره های جدید ، حتی هوای جدید امتحان میکنی فقط کافی یک روز از یک مسیر دیگه بری خونه و یا محل کار... کافی دلمون بخواهد تغییر کنیم و تصمیم بگیریم و سعی کنیم....