هر چی بیشتر میگردم کمتر به نتیجه میرسم، آروم آروم دارم اعتماد به نفسم از دست میدهم، تصمیم گرفتم تا آخر سال بیشتر تو این شرکت نمونم و الان که دارم برای سال جدید دنبال کار می گردم کمتر به نتیجه میرسم... چند جا به مصاحبه نهایی هم رسیده ولی دیگه خبری نشده... احساس بدی که از یک طرف حس توانمند بودن می کنی از یک طرف دیگه وقتی یک مصاحبه بی جواب می مونه احساس می کنی چقدر بی مصرف هستی...
از اون مواقعی که دوست دارم زمان متوقف بشه، شبها ساعت 11 میخوابم و صبح گربه کوچکیم ساعت 6 بیدارم میکنه ولی احتیاج دارم از خواب بیدار نشم، صبح ها مثل آدمهای که فقط چشم هاشون بازه ، ازخونه میام بیرون ولی مغزشون تو یک زمان مشخص ایست کرده، زمان برای من متوقف شده....
امروز اولین روز از آخرین فصل پاییز...
از امروز تا شش روز دیگه یک سال دیگه از عمرم تموم میشه...
این دفعه قرار بنویسم، همه چیزهای که می خواهم و به ترتیب اولویت...
این بار به جزییات دقت بیشتری می کنم...
سرم می ندازم پایین، زندگیم می کنم یادم میره چه آرزوهای داشتم و دارم، یادم میره باید تلاش کنم از برنامه ریزی کردن فرار می کنم و هیچی مثل خونه و خوابیدن حس امنیت بهم نمیده، حتی اگر خواب ها پر باشه از اتفاقات ریز و درشت ولی باز هم امن تر... از این روزگار عجیب و غریب که دنیا به هم ریخته و تو شهر به این بی سروتهی همه داریم برای یک زندگی معمولی سگ دو می زنیم، این روزگاری که نه می تونی بیخیال کار بشی حتی اگر مثل من کارت دوست نداشته باشی چون ته ماه می مونی با اجاره خونه ، قسط و هزینه های ریز و درشت دیگه... آره تو این اوضاع که زندگی حالت خوب نمی کنه خواب بهترین درمان....